پدران اولیه ی کلیسا ، غیر یهودیان یونانی و رومی بودند . هنگامی که آنان در پی درک عمیق تر ایمان خود برآمدند و سعی کردند تا آن را به معاصران خود معرفی کنند ، مجبور شدند تا ایمان خود را در چهار چوب الگوهای فکری جامعه خود بیان کنند؛ یعنی ، در چهارچوب مفاهیم فلسفه ی یونان .
در آن دوران، سه مکتب عمده ی فکری وجود داشت که بر اثار نویسندگان مسیحی تأثیر می گذاشت:
فلسفه ی افلاطونی که توسط افلاطون (مت 347 ق م ) بنیانگذاری شده بود و او خود شاگرد سقراط بود (مت 399 ق م ). فلسفه ی ارسطویی که توسط ارسطو (مت 322 ق م ) شاگرد افلاطون بنیانگذاری شده بود ، و رواقی گری که توسط زنون بنیان نهاده شده بود (مت 263 ق م ). این مکاتب به شکل مجزا باقی ماندند ، امّا در دوران اغاز مسیحیت عمیقاَ بر یکدیگر تأثیر گذاشتند. در قرن دوم ، متفکری که پیرو فلسفه ی افلاطون بود ، در واقع به ترکیبی از فلسفه ی افلاطونی ، ارسطویی ، و رواقی گری باور داشت که فلسفه ی افلاطونی در نظام فکری او نقش غالب را داشت.
در قرن سوم ، شکل تجدید نظر شده ی فلسفه ی یونانی تحت عنوان فلسفه ی نوافلاطونی توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصه ی اندیشه گذاشت. فلسفه ی نو افلاطونی بر فراباشندگی کامل خدا تأکید داشت. این فلسفه و بینش برای مدت زمانی به عنوان رقیبی برای ایمان مسیحی مطرح شد که در آن زمان به سرعت در حال رشد بود. این فلسفه از قرن چهارم به بعد همچنین بر بسیاری از متفکران مسیحی تأثیر گذاشت.
هم برای افلاطون و هم برای ارسطو ، مسئله ی بنیادین ،تمایز بین هستی و صیرورت بود . در این جهان همه چیز تابع تغییر و فساد است ؛ هیچ چیز تغییر ناپذیر نیست . هستی امور نه لا تغییر ، بل همواره در حال تغییر و صیرورت است . همان گونه که فیلسوفی باستانی بیان داشته ، شما دو بار نمی توانید در همان رودخانه بپرید ؛ زیرا رودخانه دیگر همان رودخانه نیست و تغییر کرده است. در تقابل با این دنیای در حال تغییر که همواره در حال صیرورت و تغییر به چیز دیگری است ، افلاطون بر این باور بود که ساحتی از هستی وجود دارد که جاودانی و تغییرناپذیر است. تضاد بین دو ساحت متمایز هستی ، به روشنی در آموزه ی افلاطونی در باب مُثُل نمایان است. مثلاَ، برای افلاطون یک مُثُل یا شکل جاودانی و تغییرناپذیر از انسان وجود دارد . شخصیت های منفرد انسانی صرفاَ سایه هایی شبه گونه از این مُثُل جاودانی هستند. این مُثُل، واقعی هستند نه انسان های عادی . بنابراین ، می توان رابطه ی بین انسان مُثُل و انسان هایی که ما هستیم را به رابطه ی مهر طلایی یک انگشتری و مجموعه ای از نشانه ها که روی موم بر جای می گذارد تشبیه کرد که در این تشبیه ، مُهر طلایی حکم« مُثُل » انسان و نشانه های منقوش بر مهر ، حکم انسان ها را می یابد. تصویر واقعی متعلق به مهر است و نه به نشانه های بر جای مانده بر موم . بدین سان واقعیّت ساحت هستی تغییر ناپذیر و جاودانی است و این جهان در حال تغییر و صیرورت چیزی به جز انعکاس سایه وار واقعیت نیست.
با شروع دوران مسیحیت ، بخش عمده ای از فلسفه ی یونانی بر اساس فلسفه ی افلاطوی و ارسطویی بنا شده بود و درون مایه ی اصلی آن نیز تأکید صریح بر این امر بود که یک خدای متعالی و فراباشنده وجود دارد. این یکتاگرایی فلسفی برای مدافعه گرایان مسیحی یک نقطه ی تماس با فلسفه ی یونانی بود. امّا در این مورد مشکلی وجود داشت . خدای معرفی شده در فلسفه ی یونانی به حیطه ی هستی لایتغیر تعلق داشت ؛ بنابراین، دستخوش تغییر و تبدل نمی شد. این امر به این معنی بود که او نمی توانست هرگونه تماس مستقیمی با این جهان در حال صیرورت و تغییر داشته باشد. همچنین بدین معنی بود که او تأثرناپذیر بود؛ یعنی تحت تأثیر هیچعاطفه یا احساسی قرار نمی گرفت. پدران اولیه ی کلیسا مجبور بودند به شکلی ، تناقض موجود بین مفهوم خدا از نظر فلسفه ی یونان و مفهوم آن از نظر کتاب مقدس را حل کنند.
از آنجا که خدای فلسفه ی یونان تأثرناپذیر بود و به قلمرو و ساحت وجود تعلق داشت، نمی توانست تماسی مستقیم با این جهان داشته باشد. بنابراین، نیاز بود تا بین او و این جهان واسطه ای وجود داشته باشد . یکی از واژه های رایج که در فلسفه ی یونانی در مورد این قدرت یا اصل واسطه به کار می رفت، واژه ی لوگوس بود که هم به معنای عقل و هم به معنای کلمه بود. برای مثال، مفهوم خدای واحد حقیقی همراه با کلمه ای که واسطه ی ارتباط او با جهان بود، در انجیل یوحنا باب اول دیده می شد و این امر ، برای مدافعه گران مسیحی یک نقطه ی تماس با فلسفه ی یونانی به وجود می اورد. امّا باز مشکلاتی وجود داشت. کلمه نه به سبب وجود گناه، بلکه به این دلیل که خدا مستقیماَ نمی توانست با جهان در حال تغییر و تبدل رابطه داشته باشد ، ضرورت داشت. مشکل دیگر انکه کلمه در مفهوم یونانی اش متفاوت از خدا بود و از شأن و مرتبتی نازل تر برخوردار بود. این مسائل طبیعتاَ باعث سلب مقام الوهیت از کلمه می شد ، مشکلی که الاهیات مسیحی در قرن چهارم با آن روبه رو شد .
تفکر فلسفی یونان در کل، دیدگاهی منفی در جهان داشت. جهان، فانی و گذرا و در حال تغییر بود. از نظر فلسفه ی یونان ، جهان توسط یک وجود الاهی که نسبت به خدا از مرتبه ای پایین تر برخوردار بود و نیز از ماده ای قدیمی خلق شده بود. بنابراین، آفریده ی خدای متعالی نبود.برخورد فلسفی نسبت به این جهان معمولاَ برخوردی ریاضت گرایانه بود. یک فیلسوف سعی داشت که در بند مسائل جهان نباشد . این نحوه ی برخورد البته مشابهت هایی با نگرش عهد جدید داشت ، امّا انگیزه ی آن اساساَبا انگیزه ی مطرح شده در عهد جدید متفاوت بود. تفکر یونانی جهان مادی را خوار می شمرد ؛ زیرا از ماده تشکیل شده بود و در حال تغییر . همان گونه که پولس رسول در آتن دریافت،مفهومی چون رستاخیز جسم اساساَ با تفکر یونانی در تضاد بود .( اعمال رسولان 32:17 )
فلاسفه ی یونانی ، انسان را موجودی می دانستند که از دو بعد تشکیل شده است ؛ یعنی از جسم و روح . جسم به این جهان در حال تغییر و صیرورت تعلق داشت . روح ، شعله ای الاهی بود که به قلمرو هستی لا یتغیر تعلق داشت و ماهیتی عقلانی داشت . همان گونه که کلمه ی الاهی یا لوگوس در کل هستی ساکن بود و آن را کنترل می کرد ، به همین شکل نیز لوگوسی کوچک ( کلمه یا عقل ) در بدن ساکن بود و ان را کنترل می کرد . شخصیت واقعی انسان روح او بود ؛ بدن شبیه به خانه یا لباسی بود که شخص در آن زندگی می کرد . در واقع جسم اغلب زندان روح یا قبری برایان انگاشته می شد . سرنوشت نهایی روح غیر فانی این بود که از جسم رهایی یابد . سرنوشت انسان خداوارگی بود ؛ یعنی اینکه در نهایت به شباهت خدا در آید . این نکته متضمن این بود که شخص در پی رسیدن به تأثرناپذیری باشد ؛ یعنی فاقد هر نوع احساس و عاطفه ای باشد .
تفکر یونانیاز بسیاری جهات به مسیحیت کتاب مقدس نزدیک بود ، منتها در عین حال نگرشی مستقل باقی می ماند . یونانی ها به باور یکتاپرستی رسیده بودند ، امّا تصویر آنان از خدایی تغییرناپذیر و تأثرناپذیر در نقطه ی مقابل کتاب مقدّس قرار داشت که رنج می برد و انسان می شود . تفکر یونانی از کلمه ای که نقش وابسته را داشت سخن می گفت، ولی این مفهوم فاصله ی زیادی با تصویر کتاب مقدس از مسیح داشت . یونانی ها متوجه این نکته بودند که امور جهان آنچنان که باید به قاعده نیست ، امّا ریشه ی مشکل را نه در ناطاعتی از خدایی شخص وار بلکه در تغییر و تبدلی می دیدند که حاکم بر جهان بود . تفکر یونانی ، نیاز انسان به نجات و رستگاری را تصدیق می کرد ، امّا این موضوع را به شکلی متفاوت از انجیل درک می کرد .
برخی از متفکران مسیحی قرون اولیّه، برای فلسفه ی یونان ارج و منزلت فراوانی قائل بودند و به طرق مختلف سعی در ایجاد رابطه بین فلاسفه ی یونان و مکاشفه ی مسیحی داشتند. برای مثال ژوستین شهید ،سقراط را « شخصی که پیش از مسیح ، مسیحی بود » می خواند .
وظیفه ی پدران کلیسای اولیه این بود که ایمان مسیحی را در ارتباط با میراث تفکر یونانی اِشان بیان کنند و در مجموع ، موفق به انجام دادن چنین کاری شدند . بدین سان ف تفکر یونانی تبدیل به تفکر مسیحی شد. در خلال این فرآیند تبدیل ، بسیاری از عناصر تفکر یونانی که با مسیحیت تعریف شده در کتاب مقدس متضاد بودند ، کنار گذاشته شدند .این فرآیند تغییر و تبدل یک سویه نبود و از طرفی تنها تفکر یونانی نبود که دچار تغییر شد ، بلکه مسیحیت نیز به روش تفکر یونانی مورد درک و مشاهده قرار گرفت . عناصری از تفکر یونانی که با مسیحیت کتاب مقدس در تضاد بودند ، موجودیت خود را حفظ کرده ، بر نگرش نهایی حاصل شده تأثیر گذاشتند. خدا همچنان وجودی تأثرناپذیر در نظر گرفته می شد و ریاضت گرایی نیز بر مبنای همان آرمان تأثر ناپذیری قرار داشت . امّا به هر حال ، پدران قرون اولیه ی کلیسا نیز انسان بودند ؛ بنابراین ، نتیجه ی نهایی اندیشه ورزی های آنان کامل نبود . گرچه نمی توانیم دستاوردهای قابل توجه آنان را حقیر بشماریم یا ادعا کنیم که ما می توتنستیم به نتایج بهتری دست یابیم.
+نوشته
شده در پنج شنبه 89/9/4ساعت 2:20 عصر توسط فروزان
نظر
|