حکیمه دختر امام کاظم ( ع ) می گوید: برادرم حضرت رضا ( ع ) را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می گوید ، من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا ( ع ) نمی دیدم ، تا اینکه به آن حضرت عرض کردم:
با چه کسی گفتگو می کردی؟
امام رضا فرمود:
این شخص ، عامر زهرانی ( از بزرگان جن ) است ، نزد من آمده و سوال می کند و از بعضی شکایت می نماید.
حکیمه: ای مولای من! دوست دارم سخن او را بشنوم .
امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوی تا یکسال ( بر اثر ترس و هراس ) تب می کنی.
حکیمه: در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.
امام رضا: بشنو .
حکیمه: من گوش دادم، صدایی مانند سوت شنیدم و تا یک سال به تب مبتلا گشتم ( اصول کافی ، ج 2 )
برگرفته از:
کتاب داستان های شگفت انگیزی از جن / تألیف حیدر قنبری
__________________
+نوشته
شده در شنبه 90/1/20ساعت 2:22 صبح توسط فروزان
نظر
|